همسر مهربانم؛ بگذار از سکوت این شبها هم برایت بگویم. با خودم فکر میکردم که اصلاً مگر محسن من چند سال داشته؟ محسن جان، مرد من؛ جوان دهه هفتادی امروز علم اسلام افتاده است به دست تو، به نام تو. چگونه زندگی کردهای، که خدا عاشقت شد. خدا که عاشقت شد تو را انتخاب کرد. وقتی خدا تو را خرید، اهل بیت هم به بازار آمدند. دوستت داشتند که تو هم عاشق آنها شدهای. عاشق که نه، اصلاً تو مثل خودشان شدهای. دل نوشتههایت را خواندهام. دوست دارم مثل حضرت علیاکبر در جوانی فدای اسلام بشوم...که شدی. میخواهم گوشهای از مصائب حضرت زهرا (س) را بفهمم ....که فهمیدی.
درد بازو و پهلو را احساس کنم....که حس کردی. شهادت بی درد هم نمیخواهم. دوست دارم مثل ارباب بی کفن بی سر بشوم... . بی کفن شدی، بی سر هم شدی.
سر دادی و سردار شدی.
مردانگی را در چشمانت دیدم وقتی که در دست آن ملعون وحشی اسیر بودی و پهلویت زخمی بود. ولی، تو ایستاده بودی.اصلاً مگر میشود؟! اما نه، تعجب هم ندارد. از مادرت حضرت زهرا(س)به ارث بردهای. مظلومیت را هم از پدرت امیرالمومنین (ع) .
با شنیدن نام تو، عاشورا برای من تکرار میشود. تکرار که نه، تجسم هم میشود. غریب گیر آوردنت.
خنجر... پهلو... زخم... اسارت... تشنگی... رجز خوانی... خیمه... آتش... دود... سر جدا... بدن بی سر... . روضهام تکه تکه شده. هر کلمهای خودش زیارت ناحیه مقدسه است. یک نفر بگوید مگر امروز، روز عاشوراست.
اما همسرم، نگران نباش. ما را به مجلس و بزم شراب یزید نبردند. در حرم امام رضا(ع) برایت مجلس آبرومندانهای گرفتند. همه این اتفاقات هم از همانجا شروع شد. حرم امام رضا(ع)؛ شب قدر. تقدیرات تو آنجا رقم خورد و چقدر هم زیبا.
هنوز ادامهاش مانده. با آمدنت داری دلبری میکنی برای امامزمانت.
محسن جان؛ مرد من، در این مدت که نبودی ولی بودی اتفاقات زیادی افتاد. چقدر برایت حرف دارم. ناگفتههایی به اندازه تمام سالهای با هم بودنمان.
تو هم بیا و برایم بگو. از لحظه لحظه شیرینیهای این سفر.
تلگرام / معیار:
meayar1@
عناوین یادداشتهای وبلاگ
دوستان